مهدیارجان مهدیارجان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره
محمدصدرا جانمحمدصدرا جان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره
امیرطاها جانامیرطاها جان، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه سن داره

روز های زندگی من

کلاس امروز

وااایی امروز باید بازم بریم کلاس ژیمناستیک سه چهار جلسه ای هست که آقا مهدیار کلاس ژیمناستیک می ره نمی دونید چه مربی بد اخلاقیه کم مونده دو سه تا از بچه ها رو بخوره تا بقیه حساب کار دستشون بیاد یه دختر جوونه که احساس می کنه داره برای مسابقات المپیک تمرین میده هر جلسه اینقدر داد می زنه، پسر منم سوسول، عادت به این چیزا نداره هنگ می کنه چه جور واقعاً دودلم بازم ببرمش یا نه؟ آخه تازه به کلاس رفتن عادت کرده بود ولی از صدقه سری این خانم مربی بچه م تو کلاسهای دیگه ش هم آرامش نداره جلسه ی قبل دادی سر مهدیار زد که مثل بید می لرزید منم دیگه عصبانی شدم و با مدیر اونجا صحبت کردم و رفت تذکر داد به...
15 مرداد 1391

چند روز که ننوشتم

وقت نکرده بودم که بنویسم پنج شنبه رفته بودیم خونه ی خاله اسما و خاله ی مهربون پسرم کلی کدبانوگری کرده بود و هممون رو شرمنده کرد دیروز هم ماهگرد عروسیشون بود و زنگ زدم خونشون به عمو مهدی که در حال سبزی پاک کردن بود تبریک گفتم ایشالا که خواهر خوبم و شوهر خواهر عزیزم همیشه شاد و خوشبخت باشن   راستی چند روز پیش هم به همراه آقا مهدیار رفته بودیم پیتزا کاکتوس تازه نشسته بودیم که ..... یه کاکتوس تو طاقچه کنار میزمون بود و من و بابا میثم هم مشغول حرف زدن یهو جیغ مهدیار رفت هوا کف دستش پر شده بود از تیغ های خیلی ریز کاکتوس و منم که فکر نمی کردم دستش درد داشته ب...
8 مرداد 1391

امروز و کلاس ها

سلام سلام نماز و روزه ها قبول باشه تو رو خدا موقع افطار یاد ما هم باشید   امروز شنبه ست و طبق معمول شنبه ها پسرم کلاس کاردستی و کلاس قرآن داشت وااای که چقدر مامانی مریض بود، ولی به خاطر گل پسرش بلند شد و یا علی گفت آخه مامانی از آقا مهدیار سرماخوردگیش رو گرفته (عزیز مادر سرماخوردگیت هم خوش مزه است) و بد جور سر درد و گردن درد داشت ولی بالاخره از خواب دل کند و پیش به سوی کلاس ......... طبق معمول با عشق و علاقه کلاس کاردستی رو شرکت کرد و کاردستی بسیار زیباش رو نشون مامانی داد تا به کل مریضی یادش بره آخه خدا می دونه تو این یه ساعت که کلاس کاردستی چقدر حالم بد بود سرم رو که تکون می دادم انگار با گرز می ...
7 مرداد 1391

کلاس قرآن امروز

امروز پسر گلم کلاس قرآن داشت و یک ساعت اول خانه فرهنگ جشنواره نقاشی کودک برپا کرده بود و پسرم هم با دوستای کلاس قرآنش به همراه خانم معلمشون شرکت کردن و نقاشی کشیدن برنامه ی خیلی جالبی بود و قرار شده دوباره شنبه هم برگزار بشه اینم عکسای پسرم توی جشنواره گذر کودک و نوجوان: مهربونم داره صورت دوستش رو برمی گردونه که توی عکس بیفته   ...
4 مرداد 1391

بازم جشن گرفتیم

قبلاً گفتم که جشن تولد بابایی رو شب تولدش گرفتیم یعنی 1 مرداد و فرداش هم عمه زری و عمو داوود هممون رو دعوت کرده بودند و خاله اسما رو پاگشا کردند و با یه سورپرایز جالب برای بابا میثم هم جشن گرفتن وااای که چقدر خوشحال شدیم هر بار دیدن این عمه و عموی مهربون به ما یادآوری می کنه که محبت و عشق مرز و مسافت نمیشناسه اینم چند تا عکس: بابا میثم و عمه زری و عمو داوود کیک تولد بابا میثم که لپش بریده شده اینم عکس دسته جمعی ...
4 مرداد 1391

این چند روز

سلام اومدیم بعد از چند روز مرسی از همه ی دوستایی که به ما سر زدن  این چند روز پستی نذاشتم ولی نظرات رو تند تند اومدم تائید کردم این چند روزه درگیر کلاسای آقا مهدیار بودیم آخه علاوه بر کلاس کاردستی کلاس قرآن هم ثبت نام کرده و دو جلسه ای هست که میره امروز هم رفتیم کلاس ژیمناستیک ثبت نام کردیم که ایشالا از فردا می ره راستی پسر گلم چهارشنبه رفت آزمایش خون داد واااااای که هر چی از بزرگ منشیش بگم کم گفتم توی آزمایشگاه نشسته بودیم و منتظر نوبتمون بودیم که صدای گریه ی یه بچه می آمد که داشت آزمایش می داد مهدیار جونم هم اصرار داشت که بره ببینه ولی خانمه گفت که نبینه بهتره ممکنه بترسه خلاصه منم که طبق متدهای ت...
2 مرداد 1391

تولد بابا میثم

دیشب شب تولد بابا میثم بود و به خونه ی مامان ثریا رفتیم و تولد بابایی رو جشن گرفتیم امسال به دلایلی نتونستیم تولد رو تو خونه ی خودمون بگیریم و مامان ثریا لطف کرد و ما رو دعوت کرد حسابی ِ حسابی هم خوش گذشت و تا 12.5 اونجا بودیم و بابایی هم کلی کادو گرفت راستی کیک تولد بابایی رو هم آقا مهدیار و مامان ثریا رفتن خریدن خود آقا مهدیار هم زحمت فوت کردن شمع ها رو کشید آخر شب هم کلی با عمو حمید و عمه سارا با تفنگ آب پاشش بازی کرد و عمه جونش رو خیس خیس کرد و هر وقت که عمو حمید می خواست بهش آب بپاشه می گفت ما با هم دوستیم عمو حمید مهربون هم دلش به رحم میومد و خیسش نمی کرد ولی عمه سارا اینقدر دویده بود دیگه نفس نداشت ...
2 مرداد 1391

پدر و پسری

وااااای که این روزا چقدر عوض شدی از بابایی جدا نمی شی و از وقتی میاد خونه فقط داری باهاش کشتی می گیری و بابایی هم هیچ اعتراضی نداره و غرق لذت میشه دیشب هم برای اولین بار بعد از افطار (دیروز اولین روز ماه رمضان بود) با بابا میثم رفتی استخر تقریباً ساعت نه و نیم بود که رفتید و دوازده شب برگشتید دیگه داشتم دلشوره می گرفتم و چقدر بهت خوش گذشته بود. بابا میثم می گفت اول تو آب نمی رفتی و می گفتی اینجا رو دوست ندارم ولی بعد دیگه هر کاری می کرده شما از آب بیرون نمی آمدی و وقتی خودت گفتی دیگه بریم بابایی باورش نمی شده اومدید خونه و شما اینقدر خسته بودی که نگو  یه ذره نون خالی برداشتی خوردی و رفتی بخوابی به ...
1 مرداد 1391